و اما اصل ماجرا


نوشته های خودم

حرف و نوشته های خودم

خب حالا که قراره اینجا بهت بگم بزن بریم.

 

بزار در این آخرین پست از یکم عقب تر شروع کنیم وقتی از تو میدون آزادی بودیم و الکی ول میچرخیدیم خوش بودیم خودم و خودت واقعا هیچی تو مخمون نداشتیم جز اینکه چجوری یکم بیشتر پیش هم باشیم البته غیر اون مواردی که الکی توش میکردی و من تهت فشار بودم از طرف خونه که زودتر برگردم اون جا اوضاع یکم بحرانی میشد  یا اتوبوس های اسلامشهر چه فکری میکردیم که دوتایی تو قسمت مرد ها میشستیم چی بودیم خیلی شاخ بودیم مثلا ؟؟ یا مغز تعطیل؟  انگار دارم از میلیون ها سال قبل  می نویسم  یا اون ستاره لبنان که رفتیم چقدر خودم و کشتم تا بوست کنم نشد هر کاری کردم  تا اینکه یهو وسط نا کجا آباد سوفلا وسط دود اتوبوس ها  میگن عقل نباشه جان در عذاب یعنی من  یا اون شاندیز های که میرفتیم مثل خرس میخوردیم  تا بترکیم چقدر ما این نهجل و متر کردیم تک تک کاشی هاشو کد ملی دادیم انقدر بالا پایینش کردیم. میدونی چی از همه بیشتر برای من مونده یعنی چیزی که هنوز هنوز هنوز دقیق یادمه بدون هیچ کسری  اون شب بارونی تو میدون صنعت  اون شب عجب شبی بود یکی از معدود لحظاتی که دیدم فقط خودم و خودتیم بدون هیچ اتری از دنیایی بیرون بارون باعث شده بود از همه جا قطع بشیم یا اون تایمی که تو تاکسی دستات رو گرفته بودم از ترس اگر یادت باشه چقدر بچه بودم که ترسیده بودم ولی چقدر حس خوبی بود. من با همه این ها  خوبم واقعا خوبم عملیات شنبه رو هم وافعا بهش علاقه دارم یعنی جز تاپ تن من هست. من خیلی خوشحالم که این ها اتفاقات زمان بچگی یا جونی من هستن چون خیلی ها درگیر مسایل دیگری بودن ولی من تونستم عمق دار بودن بودن با یک نفر رو بفهمم با همه  اشکالش و مشکلات وو دعواهاش و دیگه هم نشد که اونجوری بشه یعنی اون معنی اون عمق اون احساس دیگر تکرار نشد  شاید چون سایه تو روی همه اش افتاده بود روی کلش و سایه ات انقدر قوی بود که من دارم الان اینو منویسم من هنوز دوستت دارم  یعنی از فکرم بیرون نمیری  یعنی کلا تو مخمی یعنی تو تصورات منی یعنی هنوز شعر میتونم بگم وقتی بهت فکر میکنم و ظاهرا هنوز میتونم بنویسم وقتی بهت فکر میکنم  من شاید دوتا داستان کوتاه انگلیسی نوشتم اون اول که به خودم ثابت کنم بی تو هم میتونم بنویسم ولی وقتی دقیق ببینیش بازم نتیجه فکر کردن به تو  تو واقعا خطرناک ترین موجود دنیایی  چون چنان گیر میندازی و مخ ادم رو خودت قفل میکنی  که نمیشه فرار کرد دیگه و حالا الان که دارم اینو مینویسم میدونم از زندگی چی میخوام . میخوام که  خارج از کشور دکترا بگیرم  کتاب داستان و شعر رو رمان بنویسم بتونم  آزادانه هرچی نوشتم رو چاپ کنم میخوام  بوک خودم رو باز کنم سایت  براش بزنم رو برای همشون تلاش کنم من این ها رو میخوام من اهدافم این هاست و فکر میکنم با تو و با کمک تو خیلی راحتر میتونم به همه این ها برسم و ازت میخوام با من باشی و به عنوان بهترین دوستم و بهترین رفیقم و به عنوان مشاورم توسرمایه گزاری هام به عنوان  همکارم تو نوشتن مطالبم  به عنوان همکارم و به عنوان همراهم با من باشی من میخوام تو به عنوان همسرم کنارم باشی؟

 

اگر باشی و بیایی و با من باشی هر مشکلی میره کنار 

میخوام برم از ایران با من بیا

میخوام کتاب بنویسم شعرام و تکمیل کنم با من بخونشون

میخوام ایده های کاری خودم رو راه بندازم مشاورم باش

میخوام همکارم تو کار هایی که راه می اندازم باشی

میخوام دستیار دانشجویی دکترا من باشی

میخوام همیشه باشی  

قبول میکنی ؟؟؟؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1396برچسب:,ساعت 20:33 توسط Shadow walker| |


Power By: LoxBlog.Com